شماره ٤٣٩: دوش رفتم در ميان مجلس سلطان خويش

دوش رفتم در ميان مجلس سلطان خويش
بر کف ساقي بديدم در صراحي جان خويش
گفتمش اي جان جان ساقيان بهر خدا
پر کني پيمانه و نشکني پيمان خويش
خوش بخنديد و بگفت اي ذوالکرم خدمت کنم
حرمتت دارم به حق و حرمت ايمان خويش
ساغري آورد و بوسيد و نهاد او بر کفم
پرمي رخشنده همچون چهره رخشان خويش
سجده کردم پيش او و درکشيدم جام را
آتشي افکند در من مي ز آتشدان خويش
چون پياپي کرد و بر من ريخت زان سان جام چند
آن مي چون زر سرخم برد اندر کان خويش
از گل رخسار او سرسبز ديدم باغ خويش
ز ابروي چون سنبل او پخته ديدم نان خويش
بخت و روزي هر کسي اندر خراباتي رويد
من کيم غمخوارگي را يافتم من آن خويش
بولهب را ديدم آن جا دست مي خاييد سخت
بوهريره دست کرده در دل انبان خويش
بولهب چون پشت بود و رو نبيند هيچ پشت
بوهريره روي کرده در مه و کيوان خويش
بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب
بوهريره حجت خويش است و هم برهان خويش
نيست هر خم لايق مي هين سر خم را ببند
تا برآرد خم ديگر ساقي از خمدان خويش
بس کنم تا مير مجلس بازگويد با شما
داستان صد هزاران مجلس پنهان خويش