شماره ٤٣٥: گر لاش نمود راه قلاش

گر لاش نمود راه قلاش
اي هر دو جهان غلام آن لاش
اي ديده جهان و جان نديده
جانست جهان تو يک نفس باش
گرديست جهان و اندر اين گرد
جاروب نهان شدست و فراش
اين مشعله از کجاست بيني
آن روز که بشکني چو خشخاش
عشقي که نهان و آشکارست
خون ريز و ستمگرست و اوباش
چون کشته شوي در او بماني
من مات من الهوي فقد عاش
عشقست نه زر نهان نماند
العاشق کل سره فاش
لا حسن يلد حيث لا عشق
شاباش زهي جمال شاباش