شماره ٤٣٤: ما نعره به شب زنيم و خاموش

ما نعره به شب زنيم و خاموش
تا درنرود درون هر گوش
تا بو نبرد دماغ هر خام
بر ديگ وفا نهيم سرپوش
بخلي نبود ولي نشايد
اين شهره گلاب و خانه موش
شب آمد و جوش خلق بنشست
برخيز کز آن ماست سرجوش
امشب ز تو قدر يافت و عزت
بر دوش ز کبر مي زند دوش
يک چند سماع گوش کرديم
بردار سماع جان بي هوش
اي تن دهنت پر از شکر شد
پيشت گله نيست هيچ مخروش
اي چنبر دف رسن گسستي
با چرخه و دلو و چاه کم کوش
چون گشت شکار شير جاني
بيزار شد از شکار خرگوش
خرگوش که صورتند بي جان
گرمابه پر از نگار منقوش
با نفس حديث روح کم گوي
وز ناقه مرده شير کم دوش
از شر بگريز يار شب باش
کاندر سر شب نهند شب پوش
تا صبح وصال دررسيدن
درکش شب تيره را در آغوش
از ياد لقاي يار بي خواب
از خواب شدستمان فراموش
شب چتر سياه دان و با وي
نعره دهلست و بانک چاووش
اين فتنه به هر دمي فزونست
امشب بترست عشق از دوش
شب چيست نقاب روي مقصود
کاي رحمت و آفرين بر آن روش
هين طبلک شب روان فروکوب
زيرا که سوار شد سياووش