شماره ٤٣٠: شنو پندي ز من اي يار خوش کيش

شنو پندي ز من اي يار خوش کيش
به خون دل برآيد کار درويش
يقين مي دان مجيب و مستجابست
دعاي سوخته درويش دل ريش
چو آن سلطان بي چون را بديدي
غني گشتي رهيدي از کم و بيش
چو اسماعيل قربان شو در اين عشق
ولي را بنده شو گر نيستي ميش
چو پختي در هواي شمس تبريز
از اين خامان بيهوده مينديش