شماره ٤٢٧: قضا آمد شنو طبل نفيرش

قضا آمد شنو طبل نفيرش
نفيرش تلختر يا زخم تيرش
چو دايه اين جهان پستان سيه کرد
گلوگير آمدت چون شهد شيرش
خنک طفلي که دندان خرد يافت
رهد زين دايه و شير و زحيرش
بشارت هاي غيبي شد غذااش
ز شيرش وارهانيد از بشيرش
چو هر دم مي رسد تلقين عشقش
چه غم دارد ز منکر يا نکيرش
چو آن خورشيد بر وي سايه انداخت
ز دوزخ ايمنست و زمهريرش
به اقبال جوان واگشت جاني
که راه دين نزد اين چرخ پيرش
بدان دارالامان و اصل خود رفت
رهيد از دامگاه و دار و گيرش
رهيد از بند شحنه حرص و آزي
که کرده بود بيچاره و حقيرش
رو اي جان کز رباط کهنه جستي
ز غصه آجر و حجره و حصيرش
نثارش آيد از رضوان جنت
کنارش گيرد آن بدر منيرش
تماشا يافت آن چشم عفيفش
سعادت يافت آن نفس فقيرش
خجسته باد باغستان خلدش
مبارک باد آن نعم المصيرش