شماره ٤٢٥: هنگام صبوح آمد اي مرغ سحرخوانش

هنگام صبوح آمد اي مرغ سحرخوانش
با زهره درآ گويان در حلقه مستانش
هر جان که بود محرم بيدار کنش آن دم
وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش
مي گو سخنش بسته در گوش دل آهسته
تا کفر به پيش آرد صد گوهر ايمانش
يک برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه
آتش فتد اندر مه برهم زند ارکانش
آن جا که عنايت ها بخشيد ولايت ها
آن جا چه زند کوشش آن جا چه بود دانش
آن جا که نظر باشد هر کار چو زر باشد
بي دست برد چوگان هر گوي ز ميدانش
شمس الحق تبريزي کو هر دل بي دل را
مي آرد و مي آرد تا حضرت سلطانش