شماره ٤٢٣: جانم به چه آرامد اي يار به آميزش

جانم به چه آرامد اي يار به آميزش
صحت به چه دريابد بيمار به آميزش
هر چند به بر گيري او را نبود سيري
داني به چه بنشيند اين بار به آميزش
آن تشنه ده روزه کي به شود از کوزه
الا که کند آبش خوش خوار به آميزش
در وصل تو مي جويد وز شرم نمي گويد
کامسال طرب خواهد چون پار به آميزش
کاري که کند بنده تقدير زند خنده
کاي خفته بجو آخر اين کار به آميزش
زيرا که به آميزش يک خشت شود قصري
زيرا که شود جامه يک تار به آميزش
اندر چمن عشقت شمس الحق تبريزي
صد گلشن و گل گردد يک خار به آميزش