شماره ٤٢٢: زلفي که به جان ارزد هر تار بشوريدش

زلفي که به جان ارزد هر تار بشوريدش
بس مشک نهان دارد زنهار بشوريدش
در شام دو زلف او صد صبح نهان بيشست
هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوريدش
آن دولت عالم را وان جنت خرم را
کز وي شکفد در جان گلزار بشوريدش
آن باده همي جوشد وز خلق همي پوشد
تا روي شود از وي خمار بشوريدش
چشم و دل مريم شد روشن از آن خرما
نخليست از آن خرما پربار بشوريدش
گم گشت دل مسکين اندر خم زلف او
باشد که بديد آيد بسيار بشوريدش
شمس الحق تبريزي در عشق مسيح آمد
هر کس که از او دارد زنار بشوريدش