شماره ٤١٨: رياضت نيست پيش ما همه لطفست و بخشايش

رياضت نيست پيش ما همه لطفست و بخشايش
همه مهرست و دلداري همه عيش است و آسايش
هر آنچ از فقر کار آيد به باغ جان به بار آيد
به ما از شهريار آيد و باقي جمله آرايش
همه ديدست در راهش همه صدرست درگاهش
وگر تن هست در کاهش ببين جان را تو افزايش
ببين تو لطف پاکي را امير سهمناکي را
که او يک مشت خاکي را کند در لامکان جايش
بسي کوران و ره شينان از او گشتند ره بينان
بسي جان هاي غمگينان چو طوطي شد شکرخايش
بسي زخمست بي دشنه ز پنج و چار وز شش نه
ز عشق آتش تشنه که جز خون نيست سقايش
زهي شيرين که مي سوزم چو از شمعش برافروزم
زهي شادي امروزم ز دولت هاي فردايش
چرا من خاکي و پستم ازيرا عاشق و مستم
چرا من جمله جانستم ز عشق جسم فرسايش
به پيش عاشقان صف صف برآورده به حاجب کف
ز زخم اوست دل چون دف دهان از ناله سرنايش
از او چونست اين دل چون کز او غرقست ره ره خون
وز او غوغاست در گردون و ناله جان ز هيهايش
دلا تا چند پرهيزي بگو تو شمس تبريزي
بنه سر تو ز سرتيزي براي فخر بر پايش