شماره ٤١٧: پريشان باد پيوسته دل از زلف پريشانش

پريشان باد پيوسته دل از زلف پريشانش
وگر برناورم فردا سر خويش از گريبانش
الا اي شحنه خوبي ز لعل تو بسي گوهر
بدزديدست جان من برنجانش برنجانش
گر ايمان آورد جاني به غير کافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ايمانش
پريشان باد زلف او که تا پنهان شود رويش
که تا تنها مرا باشد پريشاني ز پنهانش
منم در عشق بي برگي که اندر باغ عشق او
چو گل پاره کنم جامه ز سوداي گلستانش
در آن گل هاي رخسارش همي غلطيد روزي دل
بگفتم چيست اين گفتا همي غلطم در احسانش
يکي خطي نويسم من ز حال خود بر آن عارض
که تا برخواند آن عارض که استادست خط خوانش
وليکن سخت مي ترسم از آن زلف سيه کاوش
که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش
به چاه آن ذقن بنگر مترس اي دل ز افتادن
که هر دل کان رسن بيند چنان چاهست زندانش