شماره ٤١٦: قرين مه دو مريخند و آن دو چشمت اي دلکش

قرين مه دو مريخند و آن دو چشمت اي دلکش
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش
سليمانا بدان خاتم که ختم جمله خوباني
همه ديوان و پريان را به قهر اندر سلاسل کش
براي جن و انسان را گشادي گنج احسان را
مثال نحن اعطيناک بر محروم سائل کش
جسد را کن به جان روشن حسد را بيخ و بن برکن
نظر را بر مشارق زن خرد را در مسائل کش
چو لب الحمد برخواند دهش نقل و مي بي حد
چو برخواند و لا الضالين تو او را در دلايل کش
سوي تو جان چو بشتابد دهش شمعي که ره يابد
چو خورشيد تو را جويد چو ماهش در منازل کش
شراب کاس کيکاووس ده مخمور عاشق را
دقيقه داني و فن را به پيش فکر عاقل کش
به اقبال عناياتت بکش جان را و قابل کن
قبول و خلعت خود را به سوي نفس قابل کش
اسير درد و حسرت را بده پيغام لاتأسوا
قتول عشق حسنت را از اين مقتل به قاتل کش
اگر کافردلست اين تن شهادت عرضه کن بر وي
وگر بي حاصلست اين جان چه باشد توش به حاصل کش
کنش زنده وگر نکني مسيحا را تو نايب کن
تو وصلش ده وگر ندهي به فضلش سوي فاضل کش
زمين لرزيد اي خاکي چو ديد آن قدس و آن پاکي
اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل کش
تمامش کن هلا حالي که شاه حالي و قالي
کسي که قول پيش آرد خطي بر قول و قايل کش