شماره ٤١٥: چه دارد در دل آن خواجه که مي تابد ز رخسارش

چه دارد در دل آن خواجه که مي تابد ز رخسارش
چه خوردست او که مي پيچد دو نرگسدان خمارش
چه باشد در چنان دريا به غير گوهر گويا
چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش
به کار خويش مي رفتم به درويشي خود ناگه
مرا پيش آمد آن خواجه بديدم پيچ دستارش
اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم
دل و ديده بدو دادم شدم مست و سبکسارش
بگفت ابروش تکبيري بزد چشمش يکي تيري
دلم از تير تقديري شد آن لحظه گرفتارش
مگر آن خواب دوشينه که من شوريده مي ديدم
چنين بودست تعبيرش که ديدم روز بيدارش
شب تيره اگر ديدي همان خوابي که من ديدم
ز نور روز بگذشتي شعاع و فر انوارش
چه خواجست اين چه خواجست اين بناميزد بناميزد
هزاران خواجه مي زيبد اسير و بند ديدارش
کجا خواجه جهان باشد کسي کو بند جان باشد
چو او بنده جهان باشد نباشد خواجگي يارش