شماره ٤١٤: اگر گم گردد اين بي دل از آن دلدار جوييدش

اگر گم گردد اين بي دل از آن دلدار جوييدش
وگر اندررمد عاشق به کوي يار جوييدش
وگر اين بلبل جانم بپرد ناگهان از تن
زهر خاري مپرسيدش در آن گلزار جوييدش
اگر بيمار عشق او شود ياوه از اين مجلس
به پيش نرگس بيمار آن عيار جوييدش
وگر سرمست دل روزي زند بر سنگ آن شيشه
به ميخانه رويد آن دم از آن خمار جوييدش
هر آن عاشق که گم گردد هلا زنهار مي گويم
بر خورشيد برق انداز بي زنهار جوييدش
وگر دزدي زند نقبي بدزدد رخت عاشق را
ميان طره مشکين آن طرار جوييدش
بت بيدار پرفن را که بيداري ز بخت اوست
چنين خفته نيابيدش مگر بيدار جوييدش
بپرسيدم به کوي دل ز پيري من از آن دلبر
اشارت کرد آن پيرم که در اسرار جوييدش
بگفتم پير را بالله تويي اسرار گفت آري
منم درياي پرگوهر به دريابار جوييدش
زهي گوهر که دريا را به نور خويش پر دارد
مسلمانان مسلمانان در آن انوار جوييدش
چو يوسف شمس تبريزي به بازار صفا آمد
مر اخوان صفا را گو در آن بازار جوييدش