شماره ٤١٣: دام دگر نهاده ام تا که مگر بگيرمش

دام دگر نهاده ام تا که مگر بگيرمش
آنک بجست از کفم بار دگر بگيرمش
آنک به دل اسيرمش در دل و جان پذيرمش
گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگيرمش
دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگر
باز روان شد از بصر تا به نظر بگيرمش
راه برم به سوي او شب به چراغ روي او
چون برسم به کوي او حلقه در بگيرمش
درد دلم بتر شده چهره من چو زر شده
تا ز رخم چو زر برد بر سر زر بگيرمش
گر چه کمر شدم چه شد هر چه بتر شدم چه شد
زير و زبر شدم چه شد زير و زبر بگيرمش
تا به سحر بپايمش همچو شکر بخايمش
بند قبا گشايمش بند کمر بگيرمش
خواب شدست نرگسش زود درآيم از پسش
کرد سفر به خواب خوش راه سفر بگيرمش