شماره ٤٠٥: دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس

دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس
چشم من اندرنگر از مي و ساغر مپرس
جوشش خون را ببين از جگر مؤمنان
وز ستم و ظلم آن طره کافر مپرس
سکه شاهي ببين در رخ همچون زرم
نقش تمامي بخوان پس تو ز زرگر مپرس
عشق چو لشکر کشيد عالم جان را گرفت
حال من از عشق پرس از من مضطر مپرس
هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او
جز سخن عاشقي نکته ديگر مپرس
خاصيت مرغ چيست آنک ز روزن پرد
گر تو چو مرغي بيا برپر و از در مپرس
چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست
بيش مگو از پدر بيش ز مادر مپرس
هست دل عاشقان همچو تنوري به تاب
چون به تنور آمدي جز که ز آذر مپرس
مرغ دل تو اگر عاشق اين آتشست
سوخته پر خوشتري هيچ تو از پر مپرس
گر تو و دلدار سر هر دو يکي کرده ايت
پاي دگر کژ منه خواجه از اين سر مپرس
ديده و گوش بشر دان که همه پرگلست
از بصر پروحل گوهر منظر مپرس
چونک بشستي بصر از مدد خون دل
مجلس شاهي تو راست جز مي احمر مپرس
رو تو به تبريز زود از پي اين شکر را
با لطف شمس حق از مي و شکر مپرس