شماره ٤٠١: حال ما بي آن مه زيبا مپرس

حال ما بي آن مه زيبا مپرس
آنچ رفت از عشق او بر ما مپرس
زير و بالا از رخش پرنور بين
ز اهتزاز آن قد و بالا مپرس
گوهر اشکم نگر از رشک عشق
وز صفا و موج آن دريا مپرس
در ميان خون ما پا درمنه
هيچم از صفرا و از سودا مپرس
خون دل مي بين و با کس دم مزن
وز نگار شنگ سرغوغا مپرس
صد هزاران مرغ دل پرکنده بين
تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس
صد قيامت در بلاي عشق اوست
درنگر امروز و از فردا مپرس
اي خيال انديش دوري سخت دور
سر او از طبع کارافزا مپرس
چند پرسي شمس تبريزي کي بود
چشم جيحون بين و از دريا مپرس