شماره ٣٩٤: براي عاشق و دزدست شب فراخ و دراز

براي عاشق و دزدست شب فراخ و دراز
هلا بيا شب لولي و کار هر دو بساز
من از خزينه سلطان عقيق و در دزدم
نيم خسيس که دزدم قماشه بزاز
درون پرده شب ها لطيف دزدانند
که ره برند به حيلت به بام خانه راز
طمع ندارم از شب روي و عياري
بجز خزينه شاه و عقيق آن شه ناز
رخي که از کر و فرش نماند شب به جهان
زهي چراغ که خورشيد سوزي و مه ساز
روا شود همه حاجات خلق در شب قدر
که قدر از چو تو بدري بيافت آن اعزاز
همه تويي و وراي همه دگر چه بود
که تا خيال درآيد کسي تو را انباز
هلا گذر کن از اين پهن گوش ها بگشا
که من حکايت نادر همه کنم آغاز
مسيح را چو نديدي فسون او بشنو
بپر چو باز سفيدي به سوي طبلک باز
چو نقده زر سرخي تو مهر شه بپذير
اگر نه تو زر سرخي چراست چندين گاز
تو آن زمان که شدي گنج اين ندانستي
که هر کجا که بود گنج سر کند غماز
بيار گنج و مکن حيله که نخواهي رست
به تف تف و به مصلا و ذکر و زهد و نماز
بدزدي و بنشيني به گوشه مسجد
که من جنيد زمانم ابايزيد نياز
قماش بازده آن گاه زهد خود مي کن
مکن بهانه ضعف و فرومکش آواز
خموش کن ز بهانه که حبه اي نخرند
در اين مقام ز تزوير و حيله طناز
بگير دامن اقبال شمس تبريزي
که تا کمال تو يابد ز آستينش طراز