شماره ٣٩٢: يا مکثر الدلال علي الخلق بالنشوز

يا مکثر الدلال علي الخلق بالنشوز
الفوز في لقايک طوبي لمن يفوز
من آتشين زبانم از عشق تو چو شمع
گويي همه زبان شو و سر تا قدم بسوز
غوغاي روز بيني چون شمع مرده باش
چون خلوت شب آمد چون شمع برفروز
گفتم بسوز و سازش چشمم به سوي توست
چشمم مدوز هر دم اي شير همچو يوز
ما را چو درکشيدي رو درمکش ز ما
اين پرده را دريدي آن پرده را مدوز
اي آب زندگاني بخشا بر آن کسي
کو پيش از اين فراق در آن آب کرد پوز
اول چنان نواز و در آخر چنين گداز
اول يجوز آمد و امروز لايجوز
اي جان و بخت خندان در روي ما بخند
تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز
در موسم عجوز چو در باغ جان روي
بنمايد آن عجوز ز هر گوشه صد تموز
گويد به باغ جان رو گويم که ره کجاست
گويد که راه باغ نياموختي هنوز
آن سو که نکته ها و رموز چو جان رسد
اي عمر باد داده تو در نکته و رموز
تو غمز ما طلب کن خود رمزگو مباش
با آن کمان دولت کو درمپيچ توز
گر نفس پير شد دل و جان تازه است و تر
همچون بنفشه تر خوش روي پشت گوز
ان لم يکن لقلبک في ذاته غني
لم تغنه المناصب و المال و الکنوز
ان کنت ذا غني و غناک مکتم
کم حبه مکتمه ترصد البروز
يا طالب الجواهر و الدر و الحصي
مثلان في الظلام فهل تدر ما تحوز
مي چين تو سنگ ريزه و در زين نشيب بحر
در شب مزن تو قلب که پيدا شود به روز
استمحن النقود به ميزان صادق
ردا لما يضرک مدا لما يعوز