شماره ٣٩١: سيمرغ کوه قاف رسيدن گرفت باز

سيمرغ کوه قاف رسيدن گرفت باز
مرغ دلم ز سينه پريدن گرفت باز
مرغي که تا کنون ز پي دانه مست بود
درسوخت دانه را و طپيدن گرفت باز
چشمي که غرقه بود به خون در شب فراق
آن چشم روي صبح به ديدن گرفت باز
صديق و مصطفي به حريفي درون غار
بر غار عنکبوت تنيدن گرفت باز
دندان عيش کند شد از هجر ترش روي
امروز قند وصل گزيدن گرفت باز
پيراهن سياه که پوشيد روز فصل
تا جايگاه ناف دريدن گرفت باز
مستورگان مصر ز ديدار يوسفي
هر يک ترنج و دست بريدن گرفت باز
افغان ز يوسفي که زليخاش در مزاد
با تنگ هاي لعل خريدن گرفت باز
آهوي چشم خوني آن شير يوسفان
در خون عاشقان بچريدن گرفت باز
خاتون روح خانه نشين از سراي تن
چادرکشان ز عشق دويدن گرفت باز
ديگ خيال عشق دلارام خام پز
سه پايه دماغ پزيدن گرفت باز
نظاره خليل کن آخر که شهد و شير
از اصبعين خويش مزيدن گرفت باز
آن دل که توبه کرد ز عشقش ستيز شد
افسون و مکر دوست شنيدن گرفت باز
بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما
يک يک ستاره را شمريدن گرفت باز
سوداي عشق لولي دزد سياه کار
بر زلف چون رسن بخزيدن گرفت باز
صراف ناز ناقد نقد ضمير عشق
بر کف قراضه ها بگزيدن گرفت باز
تبريز را کرامت شمس حقست و او
گوش مرا به خويش کشيدن گرفت باز