شماره ٣٧٩: چنان مستم چنان مستم من امروز

چنان مستم چنان مستم من امروز
که پيروزه نمي دانم ز پيروز
به هر ره راهبر هشيار بايد
در اين ره نيست جز مجنون قلاوز
اگر زنده ست آن مجنون بيا گو
ز من مجنوني نادر بياموز
اگر خواهي که تو ديوانه گردي
مثال نقش من بر جامه بردوز
خليل آن روز با آتش همي گفت
اگر مويي ز من باقيست درسوز
بدو مي گفت آن آتش که اي شه
به پيشت من بميرم تو برافروز
بهشت و دوزخ آمد دو غلامت
تو از غير خدا محفوظ و محروز
پياپي مي ستان از حق شرابي
ندارد غير عاشق اندر آن پوز
بده صحت به بيماران عالم
که در صحت نه معلومي نه مهموز
چو ناگفته به پيش روح پيداست
چو پوشيده شود بر روح مرموز
خمش کن از خصال شمس تبريز
همان بهتر که باشد گنج مکنوز