شماره ٣٧٨: چنان مستم چنان مستم من امروز

چنان مستم چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چيزي که در خاطر نيابد
چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر در اين پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم اي عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوي اي عقل دست خويش از من
که در مجنون بپيوستم من امروز
به دستم داد آن يوسف ترنجي
که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابريق پرمي
که چندين خنب بشکستم من امروز
نمي دانم کجايم ليک فرخ
مقامي کاندر و هستم من امروز
بيامد بر درم اقبال نازان
ز مستي در بر او بستم من امروز
چو واگشت او پي او مي دويدم
دمي از پاي ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدين تبريز
که چون ماهي در اين شستم من امروز