شماره ٣٦٩: انتم الشمس و القمر منکم السمع و البصر

انتم الشمس و القمر منکم السمع و البصر
نظر القلب فيکم بکم ينجلي النظر
قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر
نحن ابناء وقتنا رحم الله من غبر
قدموا ساده الهوي قلت يا قوم ما الخبر
خوفوني بفتنه و اشاروا الي الحذر
قلت القتل في الهوي برکات بلا ضرر
جرد العشق سيفه بادروا امه الفکر
ان من عاش بعد ذا ضيع الوقت و احتکر
نفخوا في شبابه حمل الريح بالشرر
مزج النار بالهوي ليس يبقي و لا يذر
شببوا لي بنفخه يسکر نفخه السحر
بر آن يار خوش نظر تو مگو هيچ از خبر
چو خبر نيست محرمش بر او باش بي خبر
دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر
گفتم اي دوست غير تو اگرم هست جان و سر
بزن از عشق گردنم بجوي مر مرا مخر
گفت من چيز ديگرم بجز اين صورت بشر
گفتمش روح خود تويي عجبا چيست آن دگر
هله اي ناي خوش نوا هله اي باد پرده در
برو از گوش سوي دل بنگر کيست مستتر
بدر اين کيسه هاي ما تو به کوري کيسه گر
چه غمست ار زرم بشد که ميي هست همچو زر
عربي گر چه خوش بود عجمي گو تو اي پسر