شماره ٣٦٥: جاء الربيع و البطر زال الشتاء و الخطر

جاء الربيع و البطر زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطايا تغتفر
آمد ترش رويي دگر يا زمهريرست او مگر
برريز جامي بر سرش اي ساقي همچون شکر
اوحي اليکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
و ارضوا بما يقضي لکم ان الرضا خير السير
يا مي دهش از بلبله يا خود به راهش کن هله
زيرا ميان گلرخان خوش نيست عفريت اي پسر
و قايل يقول لي انا علمنا بره
فاحک لدينا سره لا تشتغل فيما اشتهر
درده مي بيغامبري تا خر نماند در خري
خر را برويد در زمان از باده عيسي دو پر
السر فيک يا فتي لا تلتمس فيما اتي
من ليس سر عنده لم ينتفع مما ظهر
در مجلس مستان دل هشيار اگر آيد مهل
داني که مستان را بود در حال مستي خير و شر
انظر الي اهل الردي کم عاينوا نور الهدي
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
اي پاسبان بر در نشين در مجلس ما ره مده
جز عاشقي آتش دلي کآيد از او بوي جگر
يا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن
منک الهدي منک الردي ما غير ذا الا غرر
جز عاشقي عاشق کني مستي لطيفي روشني
نشناسد از مستي خود او سرکله را از کمر
يا شوق اين العافيه کي اضطفر بالقافيه
عندي صفات صافيه في جنبها نطقي کدر
گر دست خواهي پا نهد ور پاي خواهي سر نهد
ور بيل خواهي عاريت بر جاي بيل آرد تبر
ان کان نطقي مدرسي قد ظل عشقي مخرسي
و العشق قرن غالب فينا و سلطان الظفر
اي خواجه من آغشته ام بي شرم و بي دل گشته ام
اسپر سلامت نيستم در پيش تيغم چون سپر
سر کتيم لفظه سيف حسيم لحظه
شمس الضحي لا تختفي الا بسحار سحر
خواهم يکي گوينده اي مستي خرابي زنده اي
کآتش به خواب اندرزند وين پرده گويد تا سحر
يا ساحراء ابصارنا بالغت في اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حبسنا في السفر
اندر تن من گر رگي هشيار يابي بردرش
چون شيرگير او نشد او را در اين ره سگ شمر
يا قوم موسي اننا في التيه تهنا مثلکم
کيف اهتديتم فاخبروا لا تکتموا عنا الخبر
آن ها خراب و مست و خوش وين ها غلام پنج و شش
آن ها جدا وين ها جدا آن ها دگر وين ها دگر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوي لنا
اصلحت ربي بالنا طاب السفر طاب الحضر
گفتن همه جنگ آورد در بوي و در رنگ آورد
چون رافضي جنگ افکند هر دم علي را با عمر
اسکت و لا تکثر اخي ان طلت تکثر ترتخي
الحيل في ريح الهوي فاحفظه کلا لا وزر
خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن
آن مه که چون بر ماه زد از نورش انشق القمر
ان الهوي قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف به لطف ضرنا قال النبي لا ضرر
اي مير مه روپوش کن اي جان عاشق جوش کن
ما را چو خود بي هوش کن بي هوش خوش در ما نگر
قالوا ندبر شأنکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابيح البشر
ز اندازه بيرون خورده ام کاندازه را گم کرده ام
شدوا يدي شدوا فمي هذا دواء من سکر
هاکم معاريج اللقا فيها تداريج البقا
انعم به من مستقي اکرم به من مستقر
هين نيش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بي هوش کن بي هوش سوي ما نگر
العيش حقا عيشکم و الموت حقا موتکم
و الدين و الدنيا لکم هذا جزاء من شکر