شماره ٣٥٩: چند از اين راه نو روزگار

چند از اين راه نو روزگار
پرده آن يار قديمي بيار
آتش فرعون بکش ز آب بحر
مفرش نمرود به آتش سپار
چرخ فلک را به خدايي مگير
انجم و مه را مشناس اختيار
شمس و شموسي که سرآخر شدست
چون خر لنگست در آن مستدار
باد چو راکع شد و خود را شناخت
نيست در آخر چو خسان بي مدار
چشم در آن باد نهادست خس
کو کشدش جانب هر دشت و غار
خيره در آن آب بماندست سنگ
کوش بغلطاند در سيل بار
گر بد و نيکيم تو از ما مگير
ما همه چنگيم و دل ما چو تار
گاه يکي نغمه تر مي نواز
گاه ز تر بگذر و رو خشک آر
گر ننوازي دل اين چنگ را
بس بود اينش که نهي برکنار
نور علي نور چو بنوازيش
باده خوش و خاصه به فصل بهار
در کف عشقست مهار همه
اشتر مستيم در اين زير بار
گاه چو شيري متمثل شود
تا برمد خلق از او چون شکار
گاه چو آبي متشکل شود
خلق رود تشنه بدو جان سپار