شماره ٣٤٩: مطرب عاشقان بجنبان تار

مطرب عاشقان بجنبان تار
بزن آتش به مؤمن و کفار
مصلحت نيست عشق را خمشي
پرده از روي مصلحت بردار
تا بنگريست طفل گهواره
کي دهد شير مادر غمخوار
هر چه غير خيال معشوقست
خار عشقست اگر بود گلزار
مطربا چون رسي به شرح دلم
پاي در خون نهاده اي هش دار
پاي آهسته نه که تا نجهد
چکره اي خون دل به هر ديوار
مطربا زخم هاي دل مي بين
تا ندانند خويشتن خوش دار
مطربا نام بر ز معشوقي
کز دل ما ببرد صبر و قرار
من چه گفتم کجا بماند دلي
گر دلم کوه بود رفت از کار
نام او گوي و نام من کم کن
تا لقب گويمت نکوگفتار
چون ز رفتار او سخن گويم
دل کجا مي رود زهي رفتار
شمس تبريز عيسي عهدي
هست در عهد تو چنين بيمار