شماره ٣٤٧: چو دررسيد ز تبريز شمس دين چو قمر

چو دررسيد ز تبريز شمس دين چو قمر
ببست شمس و قمر پيش بندگيش کمر
چو روي انور او گشت ديده ديده
مقام ديدن حق يافت ديده هاي بشر
فرشته نعره زنان پيش او چو چاوشان
فلک سجودکنان پيش او به چشم و به سر
به چشم نفس نشد روي ماه او ديدن
که نفس مي نگشايد به سوي شاه نظر
که لعل آن مه خاصيت زمرد داشت
از آن ببست از او اژدهاي نفس به صبر
درخت هر که بدو سر کشيد جان نبرد
ز اره هاي فنا و ز زخمه هاي تبر
کنون که ماه نهان شد ز ابر اين هجران
ز ابرهاي دو ديده فرودويد مطر
ز قطره هاي دو ديده زمين شدي سرسبز
اگر نه قطره برآميختي به خون جگر
جگر چو آلت رحمست رحم از او خيزد
از اين سبب مدد ديده ها بکرد مگر
ز عشق جمله اجزاي خانه باخبرند
چو کدخداي بود از جمال شه مخبر
تو طالب خبري کم نشين به بي خبران
گروه بي خبران را به هيچ سگ مشمر
که جفت مرده تو را مرده شوي گرداند
که شوي مرده بود خود ز مرده شوي بتر
به چشم درد به عيسي نگر اگر نگري
سرک مپيچ بدان چشم و در خرش منگر
چو همنشين شود انگور با خم سرکه
شراب او ترشي شد حريف اوست کبر
به حيله حيله تو سوراخ کن خم ترشي
برون گريز و بو سوي بحر شهد و شکر
کدام بحر خداوند شمس دين به حق
به ذات پاک خدا اوست خسرو اکبر