شماره ٣٤٥: ببين دلي که نگردد ز جان سپاري سير

ببين دلي که نگردد ز جان سپاري سير
اسير عشق نگردد ز رنج و خواري سير
ز زخم هاي نهاني که عاشقان دانند
به خون درست و نگردد ز زخم کاري سير
مقيم شد به خرابات و جمله رندان را
خراب کرد و نشد از شراب باري سير
هزار جان مقدس سپرد هر نفسي
در آن شکار و نشد جان از آن شکاري سير
مثال ني ز لب يار کام پرشکرست
وليک نيست چو ني از فغان و زاري سير
بگفت تو ز چه سيري بگفتم از جز تو
وليک هيچ نگردم از آنچ داري سير
نه شهر و يار شناسيم اي مسلمانان
از آنک نيست دل از جام شهرياري سير
هواي تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ
که باغ مي نشود از دم بهاري سير
چو شرمسارم از احسان شمس تبريزي
که جان مباد از اين شرم و شرمساري سير