شماره ٣٤٤: قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور

قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور
خراب کار مرا شمس دين کند معمور
خديو عالم بينش چراغ عالم کشف
که روح هاش به جان سجده مي کنند از دور
که تا ز بحر تحير برآورد دستش
هزار جان و روان هاي غرقه مغمور
گر آسمان و زمين پر شود ز ظلمت کفر
چو او بتابد پرتو بگيرد آن همه نور
از آن صفا که ملايک از او همي يابند
اگر رسد به شياطين شوند هر يک حور
وگر نباشد آن نور ديو را روزي
به پرده هاي کرم ديو را کند مستور
به روز عيدي کو بخش کردن آغازد
به هر سويست عروسي به هر نواحي سور
ز سوي تبريز آن آفتاب درتابد
شوند زنده ذراير مثال نفخه صور
ايا صبا به خدا و به حق نان و نمک
که هر سحر من و تو گشته ايم از او مسرور
که چون رسي به نهايت کران عالم غيب
از آن گذر کن و کاهل مباش چون رنجور
از آن پري که از او يافتي بکن پرواز
هزارساله ره اندر پرت نباشد دور
بپر چو خسته شود آن پرت سجودي کن
براي حال من خسته جان و دل مهجور
به آب چشم بگويش که از زمان فراق
شدست روز سياه و شدست مو کافور
تو آن کسي که همه مجرمان عالم را
به بحر رحمت غوطي دهي کني مغفور
چو چشم بينا در جان تو همي نرسد
کسي که چشم ندارد يقين بود معذور
چنان بکن تو به لابه که خاک پايش را
بديده آري کاين درد مي شود ناسور
وزين سفر به سعادت صبا چو بازآيي
درافکني به وجود و عدم شرار و شرور
چو سرمه اش به من آري هزار رحمت نو
به جانت بادا تا قرن هاي نامحصور