شماره ٣٣٩: مرا بگاه ده اي ساقي کريم عقار

مرا بگاه ده اي ساقي کريم عقار
که دوش هيچ نخفتم ز تشنگي و خمار
لبم که نام تو گويد به باده اش خوش کن
سرم خمار تو دارد به مستيش تو بخار
بريز باده بر اجسامم و بر اعراضم
چنانک هيچ نماند ز من رگي هشيار
وگر خراب شوم من بود رگي باقي
چو جغد هل که بگردد در اين خراب ديار
چو لاله زار کن اين دشت را به باده لعل
روا مدار که موقوف داريم به بهار
ز توست اين شجره و خرقه اش تو دادستي
که از شراب تو اشکوفه کرده اند اشجار
مرا چو مست کني زين شجر برآرم سر
به خنده دل بنمايم به خلق همچو انار
مرا چو وقف خرابات خويش کردستي
توام خراب کني هم تو باشيم معمار
بيار رطل گران تا خمش کنم پي آن
نه لايقست که باشد غلام تو مکثار