شماره ٣٣٨: به من نگر که منم مونس تو اندر گور

به من نگر که منم مونس تو اندر گور
در آن شبي که کني از دکان و خانه عبور
سلام من شنوي در لحد خبر شودت
که هيچ وقت نبودي ز چشم من مستور
منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
به وقت لذت و شادي به گاه رنج و فتور
شب غريب چو آواز آشنا شنوي
رهي ز ضربت مار و جهي ز وحشت مور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور
در آن زمان که چراغ خرد بگيرانيم
چه هاي و هوي برآيد ز مردگان قبور
ز هاي و هوي شود خيره خاک گورستان
ز بانگ طبل قيامت ز طمطراق نشور
کفن دريده گرفته دو گوش خود از بيم
دماغ و گوش چه باشد به پيش نفخه صور
به هر طرف نگري صورت مرا بيني
اگر به خود نگري يا به سوي آن شر و شور
ز احولي بگريز و دو چشم نيکو کن
که چشم بد بود آن روز از جمالم دور
به صورت بشرم هان و هان غلط نکني
که روح سخت لطيفست عشق سخت غيور
چه جاي صورت اگر خود نمد شود صدتو
شعاع آينه جان علم زند به ظهور
دهل زنيد و سوي مطربان شهر تنيد
مراهقان ره عشق راست روز ظهور
به جاي لقمه و پول ار خداي را جستي
نشسته بر لب خندق نديديي يک کور
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادي
دهان بسته تو غماز باش همچون نور