شماره ٣٣٧: ندا رسيد به جان ها ز خسرو منصور

ندا رسيد به جان ها ز خسرو منصور
نظر به حلقه مردان چه مي کنيد از دور
چو آفتاب برآمد چه خفته اند اين خلق
نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور
درون چاه ز خورشيد روح روشن شد
ز نور خارش پذرفت نيز ديده کور
بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدست
از آنک خفته چو جنبيد خواب شد مهجور
مگو که خفته نيم ناظرم به صنع خدا
نظر به صنع حجابست از چنان منظور
روان خفته اگر داندي که در خوابست
از آنچ ديدي ني خوش شدي و ني رنجور
چنانک روزي در خواب رفت گلخن تاب
به خواب ديد که سلطان شدست و شد مغرور
بديد خود را بر تخت ملک وز چپ و راست
هزار صف ز امير و ز حاجب و دستور
چنان نشسته بر آن تخت او که پنداري
در امر و نهي خداوند بد سنين و شهور
ميان غلغله و دار و گير و بردابرد
ميان آن لمن الملک و عزت و شر و شور
درآمد از در گلخن به خشم حمامي
زدش به پاي که برجه نه مرده اي در گور
بجست و پهلوي خود ني خزينه ديد و نه ملک
ولي خزينه حمام سرد ديد و نفور
بخوان ز آخر ياسين که صيحه فاذا
تو هم به بانگي حاضر شوي ز خواب غرور
چه خفته ايم وليکن ز خفته تا خفته
هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور
شهي که خفت ز شاهي خود بود غافل
خسي که خفت ز ادبير خود بود معذور
چو هر دو باز از اين خواب خويش بازآيند
به تخت آيد شاه و به تخته آن مقهور
لباب قصه بماندست و گفت فرمان نيست
نگر به دانش داوود و کوتهي زبور
مگر که لطف کند باز شمس تبريزي
وگر نه ماند سخن در دهن چنين مقصور