شماره ٣٣٤: ز بامداد چه دشمن کشست ديدن يار

ز بامداد چه دشمن کشست ديدن يار
بشارتيست ز عمر عزيز روي نگار
ز خواب برجهي و روي يار را بيني
زهي سعادت و اقبال و دولت بيدار
همو گشايد کار و همو بگويد شکر
چنان بود که گلي رست بي قرينه خار
چو دست بر تو نهد يار و گويدت برخيز
زهي قيامت و جنات و تحتها الانهار
بگو به موسي عمران که شد همه ديده
که نعره ارني خيزد از دم ديدار
براي مغلطه مي ديد و ديدنش مي جست
زهي مقام تجلي و آفتاب مدار
ز بامداد چو افيون فضل او خورديم
برون شديم ز عقل و برآمديم ز کار
ببين تو حال مرا و مرا ز حال مپرس
چو عقل اندک داري برو مگو بسيار
برو مگوي جنون را ز کوره معقولات
که صد دريغ که ديوانه گشته اي يک بار
مرا در اين شب دولت ز جفت و طاق مپرس
که باده جفت دماغست و يار جفت کنار
مرا مپرس عزيزا که چند مي گردي
که هيچ نقطه نپرسد ز گردش پرگار
غبار و گرد مينگيز در ره ياري
که او به حسن ز دريا برآوريد غبار
منه تو بر سر زانو سر خود اي صوفي
کز اين تو پي نبري گر فروروي بسيار
چو هيچ کوه احد برنيامد از بن و بيخ
چه دست درزده اي در کمرگه کهسار
در آن زمان که عسل هاي فقر مي ليسيم
به چشم ما مگسي مي شود سپه سالار
چه ايمنست دهم از خراج و نعل بها
چو نعل ماست در آتش ز عشق تيزشرار