شماره ٣٣٠: شدست نور محمد هزار شاخ هزار

شدست نور محمد هزار شاخ هزار
گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار
اگر حجاب بدرد محمد از يک شاخ
هزار راهب و قسيس بردرد زنار
تو را اگر سر کارست روزگار مبر
شکار شو نفسي و دمي بگير شکار
تو را سعادت بادا که ما ز دست شديم
ز دست رفتن اين بار نيست چون هر بار
پرير يار مرا گفت کاين جهان بلاست
بگفتمش که وليکن نه چون تو بي زنهار
جواب داد تو باري چرا زني تشنيع
که پات خار نديد و سرت نيافت خمار
بگفتمش که بلي ليک هم مگير مرا
نياحتي که کنم وفق نوحه اغيار
چو ميرخوان توام ترش بنهم و شيرين
که هر کسي بخورد باي خود ز خوان کبار
به سوزني که دهان ها بدوخت در رمضان
بيا بدوز دهانم که سيرم از گفتار
ولي چو جمله دهانم کدام را دوزي
نيم چو سوزن کو را بود يکي سوفار
خيار امت محتاج شمس تبريزند
شکافت خربزه زين غم چه جاي خير و خيار