شماره ٣٢٩: نبشتست خدا گرد چهره دلدار

نبشتست خدا گرد چهره دلدار
خطي که فاعتبروا منه يا اولي الابصار
چو عشق مردم خوارست مردمي بايد
که خويش لقمه کند پيش عشق مردم خوار
تو لقمه ترشي دير دير هضم شوي
وليست لقمه شيرين نوش نوش گوار
تو لقمه اي بشکن زانک آن دهان تنگست
سه پيل هم نخورد مر تو را مگر به سه بار
به پيش حرص تو خود پيل لقمه اي باشد
تويي چو مرغ ابابيل پيل کرده شکار
تو زاده عدمي آمده ز قحط دراز
تو را چه مرغ مسمن غذا چه کژدم و مار
به ديگ گرم رسيدي گهي دهان سوزي
گهي سياه کني جامه و لب و دستار
به هيچ سير نگردي چو معده دوزخ
مگر که بر تو نهد پاي خالق جبار
چنانک بر سر دوزخ قدم نهد خالق
ندا کند که شدم سير هين قدم بردار
خداست سيرکن چشم اوليا و خواص
که رسته اند ز خويش و ز حرص اين مردار
نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت
نجويد او خر و اشتر که هست شيرسوار
خموش اگر شمرم من عطا و بخشش هاش
از آن شمار شود گيج و خيره روز شمار
بيا تو مفخر تبريز شمس دين به حق
کمينه چاکر تو شمس گنبد دوار