شماره ٣٢٧: چرا ز قافله يک کس نمي شود بيدار

چرا ز قافله يک کس نمي شود بيدار
که رخت عمر ز کي باز مي برد طرار
چرا ز خواب و ز طرار مي نيازاري
چرا از او که خبر مي کند کني آزار
تو را هر آنک بيازرد شيخ و واعظ توست
که نيست مهر جهان را چو نقش آب قرار
يکي هميشه همي گفت راز با خانه
مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار
شبي به ناگه خانه بر او فرود آمد
چه گفت گفت کجا شد وصيت بسيار
نگفتمت خبرم کن تو پيش از افتادن
که چاره سازم من با عيال خود به فرار
خبر نکردي اي خانه کو حق صحبت
فروفتادي و کشتي مرا به زاري زار
جواب گفت مر او را فصيح آن خانه
که چند چند خبر کردمت به ليل و نهار
بدان طرف که دهان را گشادمي بشکاف
که قوتم برسيدست وقت شد هش دار
همي زدي به دهانم ز حرص مشتي گل
شکاف ها همي بستي سراسر ديوار
ز هر کجا که گشادم دهان فروبستي
نهشتيم که بگويم چه گويم اي معمار
بدان که خانه تن توست و رنج ها چو شکاف
شکاف رنج به دارو گرفتي اي بيمار
مثال کاه و گلست آن مزوره و معجون
هلا تو کاه گل اندر شکاف مي افشار
دهان گشايد تن تا بگويدت رفتم
طبيب آيد و بندد بر او ره گفتار
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس
مده شراب بنفشه بهل شراب انار
وگر دهي تو به عادت دهش که روپوشست
چه روي پوشي زان کوست عالم الاسرار
بخور شراب انابت بساز قرص ورع
ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار
بگير نبض دل و دين خود ببين چوني
نگاه کن تو به قاروره عمل يک بار
به حق گريز که آب حيات او دارد
تو زينهار از او خواه هر نفس زنهار
اگر کيست بگويد که خواست فايده نيست
بگو که خواست از او خاست چون بود بي کار
مريد چيست به تازي مريد خواهنده
مريد از آن مرادست و صيد از آن شکار
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد
که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار
وگر نه غمزه او زد به تيغ عشق مرا
چراست اين دل من خون و چشم من خونبار
خزان مريد بهارست زرد و آه کنان
نه عاقبت به سر او رسيد شيخ بهار
چو زنده گشت مريد بهار و مرده نماند
مريد حق ز چه ماند ميان ره مردار
به سوي باغ بيا و جزاي فعل ببين
شکوفه لايق هر تخم پاک در اظهار
چو واعظان خضرکسوه بهار اي جان
زبان حال گشا و خموش باش اي يار