شماره ٣٢٥: چون سر کس نيستت فتنه مکن دل مبر

چون سر کس نيستت فتنه مکن دل مبر
چونک ببردي دلي پرده او را مدر
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود دلستان پرورش دوستان
سبز و شکفته کند باغ تو را چون شجر
وجهک وجه القمر قلبک مثل الحجر
روحک روح البقا حسنک نور البصر
عشق خران جو به جو تا لب درياي هو
کهنه خران کو به کو اسکي ببج کمدور
دشمن ما در هنر شد به مثل دنب خر
چند بپيماييش نيست فزون کم شمر
اقسم بالعاديات احلف بالموريات
غيرک يا ذالصلات في نظري کالمدر
هر که بجز عاشق است در ترشي لايقست
لايق حلوا شکر لايق سرکا کبر
هجرک روحي فداک زلزلني في هواک
کل کريم سواک فهو خداع غرر
عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر
شکل جهان کهنه اي عاشق او کهنه تر