شماره ٣٢٤: گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر

گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر
آه ندارم گهر گفت نداري بخر
از گهرم دام کن ور نبود وام کن
خانه غلط کرده اي عاشق بي سيم و زر
آمده اي در قمار کيسه پرزر بيار
ور نه برو از کنار غصه و زحمت ببر
راه زنانيم ما جامه کنانيم ما
گر تو ز مايي درآ کاسه بزن کوزه خور
دام همه ما دريم مال همه ما خوريم
از همه ما خوشتريم کوري هر کور و کر
جامه خران ديگرند جامه دران ديگرند
جامه دران برکنند سبلت هر جامه خر
سبلت فرعون تن موسي جان برکند
تا همه تن جان شود هر سر مو جانور
در ره عشاق او روي معصفر شناس
گوهر عشق اشک دان اطلس خون جگر
قيمت روي چو زر چيست بگو لعل يار
قيمت اشک چو در چيست بگو آن نظر
بنده آن ساقيم تا به ابد باقيم
عالم ما برقرار عالميان برگذر
هر کي بزاد او بمرد جان به موکل سپرد
عاشق از کس نزاد عشق ندارد پدر
گر تو از اين رو نه اي همچو قفا پس نشين
ور تو قفا نيستي پيش درآ چون سپر
چون سپر بي خبر پيش درآ و ببين
از نظر زخم دوست باخبران بي خبر