شماره ٣٢٢: عمر که بي عشق رفت هيچ حسابش مگير

عمر که بي عشق رفت هيچ حسابش مگير
آب حياتست عشق در دل و جانش پذير
هر که جز عاشقان ماهي بي آب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزير
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پير
هر که شود صيد عشق کي شود او صيد مرگ
چون سپرش مه بود کي رسدش زخم تير
سر ز خدا تافتي هيچ رهي يافتي
جانب ره بازگرد ياوه مرو خير خير
تنگ شکر خر بلاش ور نخري سرکه باش
عاشق اين مير شو ور نشوي رو بمير
جمله جان هاي پاک گشته اسيران خاک
عشق فروريخت زر تا برهاند اسير
اي که به زنبيل تو هيچ کسي نان نريخت
در بن زنبيل خود هم بطلب اي فقير
چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سيه گشت زر خون سيه گشت شير
مفخر تبريزيان شمس حق و دين بيا
تا برهد پاي دل ز آب و گل همچو قير