شماره ٣٢١: بر سر ره ديدمش تيزروان چون قمر

بر سر ره ديدمش تيزروان چون قمر
گفتم بهر خدا يک دمه آهسته تر
يک دم اي ماه وش اسب و عنان را بکش
اي تو چو خورشيد و خور سايه ز ما زو مبر
گفت منم آفتاب نيست تو را تاب تاب
زانک ز يک تاب من از تو نماند اثر
زانک تو در سردسير داشته اي رخت خشک
خشک لب و چشم تر بوده اي از خشک و تر
برج من آن سوترست دور ز خشک و ترست
نيک عجب گوهرست نيک پر از شور و شر
از پس چندين حجاب چاک زدستي تو جيب
از پس پرده تو را ياوه شده پا و سر
جانب تبريز تاز جانب شمع طراز
شمس حق سرفراز تا شودت زيب و فر