شماره ٣١٨: چون سر کس نيستت فتنه مکن دل مبر

چون سر کس نيستت فتنه مکن دل مبر
چونک ببردي دلي باز مرانش ز در
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
زلفت اگر سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود گلستان پرورش از وي ستان
از شجره فقر شد باغ درون پرثمر
جمله ثمر ز آفتاب پخته و شيرين شود
خواب و خورم را ببر تا برسم نزد خور
طبع جهان کهنه دان عاشق او کهنه دوز
تازه و ترست عشق طالب او تازه تر
عشق برد جوبجو تا لب درياي هو
کهنه خران را بگو اسکي ببج کمده ور
هر کس ياري گزيد دل سوي دلبر پريد
نحس قرين زحل شمس قرين قمر
دل خود از اين عام نيست با کسش آرام نيست
گر تو قلندردلي نيست قلندر بشر
تن چو ز آب منيست آب به پستي رود
اصل دل از آتشست او نرود جز زبر
غير دل و غير تن هست تو را گوهري
بي خبري زان گهر تا نشوي بي خبر