شماره ٣١٧: تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار

تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار
بر مثل ذره ها رقص کنان پيش يار
شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت
رقص کنان هر درخت دست زنان هر چنار
از قدح جام وي مست شده کو و کي
گرم شده جام دي سرد شده جان نار
روح بشارت شنيد پرده جان بردريد
رايت احمد رسيد کفر بشد زار زار
بانگ زده آن هما هر کي که هست از شما
دور شو از عشق ما تا نشوي دلفکار
گفته دل من بدو کاي صنم تندخو
چون برهد آن که او گشت به زخمت شکار
عشق چو ابر گران ريخت بر اين و بر آن
شد طرفي زعفران شد طرفي لاله زار
آب مني همچو شير بعد زماني يسير
زاد يکي همچو قير وان دگري همچو قار
منکر شه کور زاد بي خبر و کور باد
از شه ما شمس دين در تبريز افتخار