شماره ٣١٦: پرده خوش آن بود کز پس آن پرده دار

پرده خوش آن بود کز پس آن پرده دار
با رخ چون آفتاب سايه نمايد نگار
آيد خورشيدوار ذره شود بي قرار
کان رخ همچون بهار از پس پرده مدار
خيز که اين روز ماست روز دلفروز ماست
از جهت سوز ماست عشق چنين پرشرار
خيز که رستيم ما بند شکستيم ما
خيز که مستيم ما تا به ابد بي خمار
خيز که جان آمدست جان و جهان آمده است
دست زنان آمدست اي دل دستي برآر
آب حيات آمدست روز نجات آمدست
قند و نبات آمدست اي صنم قندبار
بنده آن پرده ام گوش گران کرده ام
تا که به گوشم دهان آرد آن پرده دار
مکر مرا چون بديد مکر دگر او پزيد
آمد و گوشم گزيد گفت هلا اي عيار
بي ادبي هم نکوست کان سبب جنگ اوست
سر نکشم من ز دوست بهر چنين کار و بار
جنگ تو است اين حيات زانک ندارد ثبات
جنگ تو خوش چون نبات صلح تو خود زينهار