شماره ٣١٥: انديشه را رها کن اندر دلش مگير

انديشه را رها کن اندر دلش مگير
زيرا برهنه اي تو و انديشه زمهرير
انديشه مي کني که رهي از زحير و رنج
انديشه کردن آمد سرچشمه زحير
ز انديشه ها برون دان بازار صنع را
آثار را نظاره کن اي سخره اثير
آن کوي را نگر که پرد زو مصورات
وان جوي را کز او شد گردنده چرخ پير
گلگونه اي کز اوست رخ دلبران چو گل
سرفتنه اي کز اوست رخ عاشقان زرير
خوش از عدم همي پرد اين صد هزار مرغ
از يک کمان همي جهد اين صد هزار تير
بي چون و بي چگونه برون از رسوم و فهم
بي دست مي سريشد در غيب صد خمير
بي آتشي تنور دل و معده ها فروخت
نان بر دکان نهاده و خباز ما ستير
از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش
وز جوش خون ماده دهد صد هزار شير
شيي ء اللهي بگفتي و آمد ز چرخ بانگ
زنبيل برگشا که عطا آمد اي فقير
زفت آمد آن نواله و زنبيل را دريد
از مطبخ خداي نيايد صله حقير
آن کس که من و سلوي بفرستد از هوا
و آنک از شکاف کوه برون مي کشد بعير
وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتني
وان کو ز خواب خفته گشايد ره مطير
اندر عدم نمايد هر لحظه صورتي
تا اين خياليان بشتابند در مسير
فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم
خود شرح اين بگويد يک روز آن امير