شماره ٣١٤: آمد بهار خرم و آمد رسول يار

آمد بهار خرم و آمد رسول يار
مستيم و عاشقيم و خماريم و بي قرار
اي چشم و اي چراغ روان شو به سوي باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
اندر چمن ز غيب غريبان رسيده اند
رو رو که قاعدست که القادم يزار
گل از پي قدوم تو در گلشن آمدست
خار از پي لقاي تو گشتست خوش عذار
اي سرو گوش دار که سوسن به شرح تو
سر تا به سر زبان شد بر طرف جويبار
غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
گويي قيامتست که برکرد سر ز خاک
پوسيدگان بهمن و دي مردگان پار
تخمي که مرده بود کنون يافت زندگي
رازي که خاک داشت کنون گشت آشکار
شاخي که ميوه داشت همي نازد از نشاط
بيخي که آن نداشت خجل گشت و شرمسار
آخر چنين شوند درختان روح نيز
پيدا شود درخت نکوشاخ بختيار
لشکر کشيده شاه بهار و بساخت برگ
اسپر گرفته ياسمن و سبزه ذوالفقار
گويند سر بريم فلان را جو گندنا
آن را ببين معاينه در صنع کردگار
آري چو دررسد مدد نصرت خدا
نمرود را برآيد از پشه اي دمار