شماره ٣١٢: کس بي کسي نماند مي دان تو اين قدر

کس بي کسي نماند مي دان تو اين قدر
گر با يکي نسازي آيد يکي دگر
زين خانه گر روم من و خانه تهي کنم
آيد يکي دگر چو مني يا ز من بتر
ميراث مانده است جهان از هزار قرن
چون شد به زير خاک پدر شد پسر پدر
تنها نه آدمي حيوان نيز همچنين
ور ني نديدي تو در آفاق جانور
شب آفتاب اگر برود هم ز بام چرخ
بر جاي آفتاب ستاره ست يا قمر
گر ترک يک هنر بکند مرد طبع او
مشغول کار ديگر گشت و دگر هنر
زيرا که بر دل همه خلقان موکليست
بي کارشان ندارد و بي يار و بي سفر