شماره ٣١٠: دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار

دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار
جان مست گلستان تو آن گاه خار خار
هر دم ز پرتو نظر او به سوي دل
حوريست بر يمين و نگاريست بر يسار
هر صبحدم که دام شب و روز بردريم
از دوست بوسه اي و ز ما سجده صد هزار
امسال حلقه ايست ز سوداي عاشقان
گر نيست بازگشت در اين عشق عمر پار
بنواز چنگ عشق تو به نغمات لم يزل
کز چنگ هاي عشق تو جانست تار تار
اندر هواي عشق تو از تابش حيات
بگرفته بيخ هاي درخت و دهد ثمار
غوطي بخورد جان به تک بحر و شد گهر
اين بحر و اين گهر ز پي لعل توست زار
از نغمه هاي طوطي شکرستان توست
در رقص شاخ بيد و دو دستک زنان چنار
از بعد ماجراي صفا صوفيان عشق
گيرند يک دگر را چون مستيان کنار
مستانه جان برون جهد از وحدت الست
چون سيل سوي بحر نه آرام و نه قرار
جزوي چو تير جسته ز قبضه کمان کل
او را نشانه نيست بجز کل و ني گذار
جانيست خوش برون شده از صد هزار پوست
در چاربالش ابد او راست کار و بار
جان هاي صادقان همه در وي زنند چنگ
تا بانوا شوند از آن جان نامدار
جان ها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب
بگرفته دامن ازل محض مردوار
تبريز رو دلا و ز شمس حق اين بپرس
تا بر براق سر معاني شوي سوار