شماره ٣٠٩: هر کس به جنس خويش درآميخت اي نگار

هر کس به جنس خويش درآميخت اي نگار
هر کس به لايق گهر خود گرفت يار
او را که داغ توست نيارد کسي خريد
آن کو شکار توست کسي چون کند شکار
ما را چو لطف روي تو بي خويشتن کند
ما را ز روي لطف تو بي خويشتن مدار
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
هر جنس جنس گوهر خود کرد اختيار
با غير جنس اگر بنشيند بود نفاق
مانند آب و روغن و مانند قير و قار
تا چون به جنس خويش رود از خلاف جنس
زين سوي تشنه تر شده باشد بدان کنار
هرکه از تو مي گريزد با ديگري خوشست
و آنک از تو مي رمد به کسي دارد او قرار
و آن کو ترش نشست به پيش تو همچو ابر
خندان دلست پيش دگر کس چو نوبهار
گويي که نيست از مه غيبم بجز دريغ
وز جام و خمر روح مرا نيست جز خمار
آن ناي و نوش ياد نمي آيدت که تو
خوش مي خوري ز دست يکي ديو سنگسار
صد جام درکشي ز کف ديو آنگهي
بيني ترش کني بخور اي خام پخته خوار
اين جا سرک فکنده و رويک ترش وليک
آن جا چو اژدهاي سيه فام کوهسار
با جنس همچو سوسن و با غير جنس گنگ
با جنس خويش چون گل و با غير جنس خار
رو رو به جمله خلق نتاني تو جنس بود
شاخي ز صد درخت نشد حامل ثمار
چون شاخ يک درخت شدي زان دگر ببر
جوياي وصل اين شده اي دست از آن بدار
گر زانک جنس مفخر تبريز گشت جان
احسنت اي ولايت و شاباش کار و بار