شماره ٣٠٧: اي محو عشق گشته جاني و چيز ديگر

اي محو عشق گشته جاني و چيز ديگر
اي آنک آن تو داري آني و چيز ديگر
اسرار آسمان را و احوال اين و آن را
از لوح نانبشته خواني و چيز ديگر
هر دم ز خلق پرسي احوال عرش و کرسي
آن را و صد چنان را داني و چيز ديگر
لعليست بي نهايت در روشني به غايت
آن لعل بي بها را کاني و چيز ديگر
حکمي که راند فرمان روز الست بر جان
آن جمله حکم ها را راني و چيز ديگر
چشمي که ديد آن رو گر عشق راند اين سو
آن چشم نيست والله زاني و چيز ديگر
آن چشم احول آمد در گام اول آمد
کو گفت اولي را ثاني و چيز ديگر
هر کو بقا نيابد از شمس حق تبريز
او هست در حقايق فاني و چيز ديگر