شماره ٢٩٣: بس که مي انگيخت آن مه شور و شر

بس که مي انگيخت آن مه شور و شر
بس که مي کرد او جهان زير و زبر
مر زبان را طاقت شرحش نماند
خيره گشته همچنين مي کرد سر
اي بسا سر همچنين جنبان شده
با دهان خشک و با چشمان تر
در دو چشمش بين خيال يار ما
رقص رقصان در سواد آن بصر
من به سر گويم حديثش بعد از اين
من زبان بستم ز گفتن اي پسر
پيش او رو اي نسيم نرم رو
پيش او بنشين به رويش درنگر
تيز تيزش بنگر اي باد صبا
چشم و دل را پر کن از خوبي و فر
ور ببيني يار ما را روترش
پرده اي باشد ز غيرت در نظر
مو نباشد عکس مو باشد در آب
صورتي باشد ترش اندر شکر
توبه کردم از سخن اين باز چيست
توبه نبود عاشقانش را مگر
توبه شيشه عشق او چون گازرست
پيش گازر چيست کار شيشه گر
بشکنم شيشه بريزم زير پاي
تا خلد در پاي مرد بي خبر
شحنه يار ماست هر کو خسته شد
گو مرا بسته به پيش شحنه بر
شحنه را چاه زنخ زندان ماست
تا نهم زنجير زلفش پاي بر
بند و زندان خوش اي زنده دلان
خوش مرا عيشيست آن جا معتبر
گر چه مي کاهم چو ماه از عشق او
گر چه مي گردم چه گردون بر قمر
بعد من صد سال ديگر اين غزل
چون جمال يوسفي باشد سمر
زانک دل هرگز نپوسد زير خاک
اين ز دل گفتم نگفتم از جگر
من چو داوودم شما مرغان پاک
وين غزل ها چون زبور مستطر
اي خدايا پر اين مرغان مريز
چون به داوودند از جان يارگر
اي خدايا دست بر لب مي نهم
تا نگويم زان چه گشتم مستتر