شماره ٢٩٠: عقل بند ره روانست اي پسر

عقل بند ره روانست اي پسر
بند بشکن ره عيانست اي پسر
عقل بند و دل فريب و جان حجاب
راه از اين هر سه نهانست اي پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستي
اين يقين هم در گمانست اي پسر
مرد کو از خود نرفت او مرد نيست
عشق بي درد آفسانست اي پسر
سينه خود را هدف کن پيش دوست
هين که تيرش در کمانست اي پسر
سينه اي کز زخم تيرش خسته شد
در جبينش صد نشانست اي پسر
عشق کار نازکان نرم نيست
عشق کار پهلوانست اي پسر
هر کي او مر عاشقان را بنده شد
خسرو و صاحب قرانست اي پسر
عشق را از کس مپرس از عشق پرس
عشق ابر درفشانست اي پسر
ترجماني منش محتاج نيست
عشق خود را ترجمانست اي پسر
گر روي بر آسمان هفتمين
عشق نيکونردبانست اي پسر
هر کجا که کارواني مي رود
عشق قبله کاروانست اي پسر
اين جهان از عشق تا نفريبدت
کاين جهان از تو جهانست اي پسر
هين دهان بربند و خامش چون صدف
کاين زبانت خصم جانست اي پسر
شمس تبريز آمد و جان شادمان
چونک با شمسش قرانست اي پسر